این جاده زندگیست
جاده ای که انتهای ندارد
بیاد او...؛
وقتی که از او جدا شد، خنده بر لبانش خشکید، تمامی فکرهایش به او پیوست، به او که دوستش داشت، وقتی خود را تنها می دید به یاد او اشک در چشمانش حلقه می زد، بیاد با او بودن، بیاد با او خندیدن، او که مهربان بود، او که صفا و صداقتش دنیایی می ارزید، اما او دیگر نیست و تنها یادش مانده است، یاد لمس کردن دستهای مهربانش، یاد لبخندهای عاشقانه اش و حالا فقط به یادش گریستن...
آرام و محزون با خود زمزمه می کرد...؛
(( گرچه تو از من دوری، اما من قلبم را به تو داده ام، گرچه تو شاید به یاد من نباشی، اما من همیشه به یادت می مانم. گرچه تو شاید بی من بتوانی بخندی، ولی من بی تو می گریم...
دلم احساس تنهایی می کند، به تو نیاز دارد، به تو که برای این دل تنها همدمی باشی، به تو فکر می کنم، آیا شده لحظه ای از فکرت را به من بسپاری؟
چشمهایم تو را در همه جا جستجو می کند تا شاید با دیدن تو آرام گیرد اما افسوس او هم تو را نمی بیند. دیگر برو به سلامت...، فقط بگذار در آخرین لحظه سرد مرگ، گرمی آغوشت آخرین گرمای زندگیم باشد... ))
آنگاه؛ آرام، در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد، به خاطر آورد جمله ای را که چندی پیش در جایی خوانده بود...؛
(( وقتی گریه میکنم تو را در میان اشکهایم می بینم، ولی اشکهایم را پاک می کنم تا کسی تو را نبیند. ))
سلام. ممنون که به من دوباره سرزدید. من آپ کردم. البته اگر حوصله داشتید به اون دوتا وبلاگ دیگه هم یه سری بزنید آدرسش تو وبلاگ هست. من بااجازتون شما رو لینک کردم البته منتظر بودم کد لوگو رو برام بفرستید. شما هم اگر دوست داشتید می تونید منو لینک کنید. مطلبتون خیلی زیبا بود واقعا همیشه همینطور قضیه یه طرفه است. نمی دونم چرا؟ ولی آدمها وقتی چیزی رو دارن قدر نمی دونن و وقتی که می فهمن ازدست دادن که خیلی دیر شده. امیدوارم موفق باشید.
EYYYYYYYYYYYY
jalebe