کلبه ی عاشقان.......

عشق پرنده ی شکسته بالیست که دفتر خاطرات را ورق میزند...........

کلبه ی عاشقان.......

عشق پرنده ی شکسته بالیست که دفتر خاطرات را ورق میزند...........

حکایت.........

 

(( او می گفت: سعی کن زندگی کنی ؛ به خاطر آوردن سهم پیرهاست.

شاید عشق ما را پیش از موعد پیر می کند و هنگامی جوان می کند که جوانی ما از دست

رفته است. اما چطور می شود، آن لحظات را به خاطر نیاورد...؟! 

برای همین است که می نویسم؛ برای اینکه غم را به حزن تبدیل کنم و تنهایی را به خاطره

برای اینکه وقتی داستانم تمام شد، آنرا به رودخانه پیدرا پرتاب کنم، آنوقت، همانطوریکه یک

قدیسه گفته است: آبها، آنچه را که آتش نوشته است، خاموش خواهند کرد.

همه داستانهای عاشقانه، به هم شبیه هستند... ))

 

آری...هرگز......

 

 

آری...هرگز


سالها بود که دور از همهمه ی شهر کنج خلوتی را برگزیده ودر آن هر چندوقت یکبار به

صحرای کویری خاطرات کهنه وخاک خورده اش سر می زد و روزهای ساکت و شبهای سرد 

جانفرسایش را به فردای پاک و بی آلایش بیشه می سپرد.


کلبه ای از جنس شاخه های سخت بلوط که بادستهای پرتوانش در میانه ی جنگل

قدبرافراشته بود ،در تاریکی شب با نور زرد فانوس،چشم را خیره می کرد و حکایتی تلخ و

شیرین از حیات و زندگی پیر دانای تنها بود .ومن در این اندیشه که چگونه پرده از راز

تنهایی اش بردارم ،صبح دل انگیز پاییزی که جنگل غرق نسیم ،دست نوازش بر سر

شبنمهای خوابیده بر دامان گلها می کشیدعزم سفر کرده تالحظاتی در لابلای

چین وچروکهای خسته ی حضورش درس ماندن بیاموزم.

 درب چوبی را با ضربآهنگ انگشتانم نواختم .صدای قدمهایش که آهسته و آرام

 به جانبم می آمد،شوق دیدارم را هزاران افزون نمود .جیر جیر بم درب کهنه ی

کلبه و باز شدنش و به دنبال آن چهره ی پراز مهر پیر دلم را چنان لرزاندکه

 ارتعاش لرزشهای گنگ و بی صدایش،عرق شادمانی بر چهره ام سرازیر نمود.

پیش رفته و دستانش را که غبار زمان پینه های تلاش را بر تار و پودش

 نقش داده بود ،به حرمت موهای سپید و قلب رئوفش در دست فشردم.

با نگاهی سراسر مهر مرا درون کلبه ی ساده و زیبایش فرا خواندو بی آنکه

لب بگشایم از ناگفته های دلش شیرینی عسل و عطر زنبقهای کبود فام را

برمن ارزانی نمودکه چون جان شیرین گوش دل بر کلامش نهادم .

پیردانا حکایت تنهایی اش را قربانی غرورش در مسلخ عشق فریاد کرد.

وبانوایی به دلنشینی بهارخزان دیده رو به من چنین گفت: فرزندم

اگرروزی دلت در سینه به عشقی تپید همه تن چشم شو وزبرایش جان خویش

 قربانی نمای ازغرورت بگذر تا شفافیت ابرهای حریری عشق تا همیشه بر

 وجودت پرتو افکند و امروز که مراپیر دانای تنها می نگری از آنروست

که دردل عشق را چون گنجینه ای محفوظش داشتم وبار سنگین غرورم را

فدای عشق نابم نمودم...

چه بهای شیرین و دل نوازی،

آری فرزندم غرورت را فدای عشق آری و عشق را فدای غرورت هرگز...