کلبه ی عاشقان.......

عشق پرنده ی شکسته بالیست که دفتر خاطرات را ورق میزند...........

کلبه ی عاشقان.......

عشق پرنده ی شکسته بالیست که دفتر خاطرات را ورق میزند...........

انتقال وبلاگ.......

سلام

دیگه تو این وبلاگ  مطلبی درج نخواهد شد .

این وبلاگ به   http://www.sayoz.blogfa.com  انتقال یافت

با تشکر <مهدی>

کلبه کوچولوی من......

 

 

ای کاش گل بودی و من از باغها میچیدمت

 یا که طلوعی بودی و از پنجره میدیدمت

ای کاش چشمانت ضریحی داشت چون رنگین کمان

هر وقت باران می گرفت از دور می بوسیدمت

 

 

عاشق آن کسی باش که به دو طرفه بودن عشق اصرار دارد .

 

           

           

 

این دفعه اگه داشت بارون میومد از زیرش فرار نکن برو زیر بارون ببین چنتا از دونه های بارون رو میتونی بگیری اندازه قطره های بارونی که تونستی بگیری دوستم داری اندازه قطراتی که نتونستی بگیری دوست دارم  .

 

 

فهمیدی من دوست دارم  ، گربه داری میرقصونی

 

با این همــه ادا می خوای بازم تو قلبـــــم بــــمونی

 

بترس از اون روزی کـــه من ، تحمــلم تموم میشه

 

خودت با د ستــای خودت تـــیشه نزن به این ریشه

 

فکر نـــکنی که تا ابــــــد چشم انتظارت میــــمونم

 

                                                        ستاره هـــا  فراوونن تـــو هــــــــر شب آسمــــونم

 

خیال نـــــــکن برای من تو مــــاه هفت آسمـــونی

 

تو هــــــم یکی مثـــل همه ، باید اینو خوب بدونی

 

تا وقتی یک رنگ نشدی، دلم باهات صاف نمیشه

 

دورنگی هـــــات مال خودت ، بـرو برای همیشه

 

خیال نـــکن برای من  تو مـــــــــاه هفت آسمونی

 

تو هم یکی مثل همه ، باید اینو خـــــــوب بدونی

 

      

 

 

وقتی چمدانم را به قصد رفتن بستم ،

نگفتی: (( عزیزم این کار را نکن .))

نگفتی : برگرد و یک بار دیگر امحتان کن ،

وقتی پرسیدم دوستم داری یا نه ؟

روی برگرداندی

حالا من رفته ام و تو تمام چیز هایی که نگفتم می شنوی

نگفتی : عزیزم متاسفم چون من هم مقصر بودم

نگذاشتی اختلاف ها را کنار بگذاریم

چون تمام آنچه میخواستیم – عشق و وفاداری و مهلت – بود

گفتم  : اگر راهت را انتخاب کرده ای من سد آن نخواهم شد

لحظه رفتن مرا در آغوش نگرفتی و اشکهایم را پاک نکردی

نگفتی: (( اگر تو نباشی زندگی برایم بی معنی خواهد بود ))

و حالا من رفته ام تا تو با تمام چیز هایی که نگفتم زندگی کنی

 

 

کسی در باد می خواند
تو را تا اوج می خواهم
برای ناز چشمانت
چه بی صبرانه می مانم
د لم تنگ است و بی یادت
در این غربت نمی مانم
تو هستی در وجود من
تو را هرگز نمی رانم

 

 

مال منی و به اندازه دلم

 

یا معبدی که به سمت تو مایلم

 

بغض شبانه که از راه می رسد

 

خورشید وار می آیی مقابلم

 

حالا که از تو به دریا رسیده ام

 

پس کو بساط رسیدن به ساحلم 

 

 

 

روزی کـه دلـم پیش دلت بود گرو
دستان مـرا سخت فشردی کـه نرو
روزی که دلت به دیگری مایل شد
کـفـشـان مـرا جفت نمودی که برو ...

          

 فکر میکردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای

 که دور دور رفته ای

 اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم

 و اشکهای خداحافظی را

 

 

برای رسیدن به تو
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت کردم
تو را سهم تمام رویاهایم کردم
انصاف نبود
تو که میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میکنم
پس چرا
زودتر از تکه تکه شدنم
جوابم نکردی
برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر

 

هــــوا آفتـــــابی سـت
مرا زیر چتــر خود ببر
فقط زیر چتـــر تـو
باران می بارد !

 

 

دست خالی به خانه خدا رفتم
خدا هم دستهای خالیم را
با دستهای تو پر کرد

 

کم کمک وقت خداحافطی ما از راه رسیده

 هوای تازه ی تنها یی ها از راه رسیده

بغلم کن آخرین بار

وقت رفتن رسیده

یک کمی خنده واسه روزای بارونی دارم

که می خوام توی جیبم نزدیک قلبم بذارم

یه بغل خاطره از تو توی کوله بارمه

یک کمی اشک و گلایه لای دستمال پیچیدم

وقتی دلم  تنگ تو شد

غم تو  توشه ی راهمه

 

به امید دیدار مجدد 

[بدرود]

زن و مرد

 

 

زن و مرد


زن یعنی نـاز ... مرد یعنی نیــاز ...

مرد یعنی غرور، زن یعنی شکست غرور ... مرد یعنی باید ، زن یعنی شاید ...

مرد یعنی آری،زن یعنی گاهی...مرد یعنی حتما ، زن یعنی هرگز ...

مرد یعنی اصرار ، زن یعنی انکار ... مرد یعنی بودن ، زن یعنی فنا ...

مرد یعنی دیدن ، زن یعنی چشم فرو بستن ...

مرد یعنی دم، زن یعنی باز دم...

مرد یعنی منطق ،زن یعنی احساس...

مرد یعنی حکومت ،زن یعنی اطاعت ...

مرد یعنی سخاوت ،زن یعنی صداقت...

مرد یعنی رهایی،زن یعنی تسلیم ...

مرد یعنی شرافت،زن یعنی نجابت... مرد یعنی نهایت ،زن یعنی بدایت...

مرد یعنی خشونت ،زن یعنی لطافت... مرد یعنی غیرت ، زن یعنی عزت ...

مرد یعنی من،زن یعنی ما... مرد یعنی صلابت،زن یعنی قداست ..


مرد یعنی  پیمودن ، زن یعنی صبوری...مرد یعنی اکنون،زن یعنی فردا...

مرد یعنی ساختن ،زن یعنی سوختن...مرد یعنی رهبر،زن یعنی راهبر ...

مرد یعنی دلدار ،زن یعنی دلداده... مرد یعنی خواستن ،زن یعنی کاستن .

مرد یعنی ربودن،زن یعنی کشش ...مرد یعنی بیارام ،زن یعنی بیاسای...

مرد یعنی یک جرعه هوس،زن یعنی جام لبریز نفس...

مرد یعنی شوهر ،زن یعنی همسر ..

مرد یعنی سالار ، زن یعنی ره سپرده به دامان یار...


مرد یعنی نیمی از وجود ، زن یعنی نیمه دیگر ...

مرد یعنی پدر ، زن یعنی مادر ...

و اما با اینهمه معانی بی انتهای دشت آشنایی ،

مرد یعنی انسان یعنی دریای احساس یعنی دوست داشتن جاودانه

 یعنی تکیه گاه وجود یعنی آرامترین خلقت ..

و زن یعنی آرامگاه خلقت یعنی از سر تا پای ایثار

و مرد یعنی واژه ی غیرت و مردانگی یعنی هستن ..شدن و گشتن

و زن یعنی مهر و وفای بی کرانه یعنی انس و صفای خالصانه

 یعنی امید بخش روزهای آینده یعنی همراه و همدم تنهایی ها و غربت

و همسفر راه پررمزو راز زندگی و در یک کلام مرد یعنی پدر برای آنکه در باغ

عشق و وفا و صفایش در دامانت خواهد بالید

و مرد یعنی تنها یک واژه و آنهم مرد ...

و زن یعنی تنها یک واژه و آنهم عشـق ...

 

حکایت.........

 

(( او می گفت: سعی کن زندگی کنی ؛ به خاطر آوردن سهم پیرهاست.

شاید عشق ما را پیش از موعد پیر می کند و هنگامی جوان می کند که جوانی ما از دست

رفته است. اما چطور می شود، آن لحظات را به خاطر نیاورد...؟! 

برای همین است که می نویسم؛ برای اینکه غم را به حزن تبدیل کنم و تنهایی را به خاطره

برای اینکه وقتی داستانم تمام شد، آنرا به رودخانه پیدرا پرتاب کنم، آنوقت، همانطوریکه یک

قدیسه گفته است: آبها، آنچه را که آتش نوشته است، خاموش خواهند کرد.

همه داستانهای عاشقانه، به هم شبیه هستند... ))

 

آری...هرگز......

 

 

آری...هرگز


سالها بود که دور از همهمه ی شهر کنج خلوتی را برگزیده ودر آن هر چندوقت یکبار به

صحرای کویری خاطرات کهنه وخاک خورده اش سر می زد و روزهای ساکت و شبهای سرد 

جانفرسایش را به فردای پاک و بی آلایش بیشه می سپرد.


کلبه ای از جنس شاخه های سخت بلوط که بادستهای پرتوانش در میانه ی جنگل

قدبرافراشته بود ،در تاریکی شب با نور زرد فانوس،چشم را خیره می کرد و حکایتی تلخ و

شیرین از حیات و زندگی پیر دانای تنها بود .ومن در این اندیشه که چگونه پرده از راز

تنهایی اش بردارم ،صبح دل انگیز پاییزی که جنگل غرق نسیم ،دست نوازش بر سر

شبنمهای خوابیده بر دامان گلها می کشیدعزم سفر کرده تالحظاتی در لابلای

چین وچروکهای خسته ی حضورش درس ماندن بیاموزم.

 درب چوبی را با ضربآهنگ انگشتانم نواختم .صدای قدمهایش که آهسته و آرام

 به جانبم می آمد،شوق دیدارم را هزاران افزون نمود .جیر جیر بم درب کهنه ی

کلبه و باز شدنش و به دنبال آن چهره ی پراز مهر پیر دلم را چنان لرزاندکه

 ارتعاش لرزشهای گنگ و بی صدایش،عرق شادمانی بر چهره ام سرازیر نمود.

پیش رفته و دستانش را که غبار زمان پینه های تلاش را بر تار و پودش

 نقش داده بود ،به حرمت موهای سپید و قلب رئوفش در دست فشردم.

با نگاهی سراسر مهر مرا درون کلبه ی ساده و زیبایش فرا خواندو بی آنکه

لب بگشایم از ناگفته های دلش شیرینی عسل و عطر زنبقهای کبود فام را

برمن ارزانی نمودکه چون جان شیرین گوش دل بر کلامش نهادم .

پیردانا حکایت تنهایی اش را قربانی غرورش در مسلخ عشق فریاد کرد.

وبانوایی به دلنشینی بهارخزان دیده رو به من چنین گفت: فرزندم

اگرروزی دلت در سینه به عشقی تپید همه تن چشم شو وزبرایش جان خویش

 قربانی نمای ازغرورت بگذر تا شفافیت ابرهای حریری عشق تا همیشه بر

 وجودت پرتو افکند و امروز که مراپیر دانای تنها می نگری از آنروست

که دردل عشق را چون گنجینه ای محفوظش داشتم وبار سنگین غرورم را

فدای عشق نابم نمودم...

چه بهای شیرین و دل نوازی،

آری فرزندم غرورت را فدای عشق آری و عشق را فدای غرورت هرگز...